نفيسه زارعكهن برداشت اول؛ مكان: دانشكده علوم اجتماعي علامه طباطبايي، سال 82 ايستادهام مقابل برد انجمن اسلامي و دارم بريده روزنامههايي كه ديگر حالا نيستند را به برد ميچسبانم، سايهاي پشت سرم ميافتد، برميگردم، چادر مشكي خاويارياش را جمع ميكند با لبخند نگاهم ميكند و ميگويد شما عضو انجمن هستيد؟ ميخندم و جواب ميدهم: بله. دستش را با مهر دراز ميكند: من «ماشيني» هستم، «فريده ماشيني» .دستش را ميفشارم. همسن خواهربزرگ من است، اما ارشد مطالعات زنان ميخواند .ميگويد دوست دارد به انجمن در حوزه زنان كمك كند و... ،از اين به بعد در تمام برنامههاي انجمن ميبينمش، نشسته همانطور با وقار و خندهاي برلب از دور چشمكي هم ميزند به من... برداشت دوم؛ مكان: تهران، مراسم شبهاي احيا، سال 87 صداي قران ميآيد دست دخترش را گرفته وارد ميشود. چشم درچشم ميشويم، ميخندد، ميگويم «ماشاء لله بهتون نمياد دخترتون به اين بزرگي باشه» ميخندد. ميگويد جلسات زنان را بيا و بعد با فاصله يك نفر كنارم مينشيند... زيرچشم ميبينم اشكهاي گهگاهش را كه با گوشه چادرپاك ميكند... . برداشت سوم: زمستان 88 برگشتهام از ناكجا آباد، هنوز منگم صداها را خوب تشخيص نميدهم، تلفن همراهم برايم غريبه است، زنگ ميخورد برميدارم. سلام نفيسه عزيز. خوبي؟ گريه دارد در صدايش. نميشناسم. بازگوش ميكنم نه! نميتوانم تشخيص بدهم. -شما؟ فريدهام؛ ماشيني. -واي خانم ماشيني خوبيد؟ چقدر دلم برايتان تنگ شده است. ميخندد مثل هميشه! ميتوانم تصورش كنم با لبخند مليح گوشه لبانش. -ببخشيد نشد بيايم ديدنت! -نه! اختيار داريد، شنيدن صدايتان هم برايم خوبم است... -... بيا عزيزم جلسههاي قرآن را بيا... و بعد قول ميدهد بيايد ديدنم به همين زوديها و زمان ميگذرد... . برداشت چهارم؛ مكان: بيمارستان آتيه، خرداد 91 از صبح كه شنيدهام حالش خوب نيست كلافهام، ميدانستم دنبال درمان است. رفته بود خارج كشور براي درمان... و حالا ميگويند خوب نيست. اصلا خوب نيست. از وقتي سوار ماشين شدهام تا كنار بيمارستان ضربان قلبم را دانهدانه شمردهام. هي در ذهنم چهرهاش را ترسيم كردهام، كشيدهام. پلهها را دوتا يكي ميدويم بالا... همين جاست آيسييو. چقدر شلوغ است چقدر، همه آمدهاند و با چشمهاي سرخ از اتاق ميزنند بيرون... نوبت ماست كفشهاي كيسهاي آبي را ميپوشم، اشك ميخواهد راهي به بيرون پيدا كند هي فرو ميخورمش هي... واي... حالا مقابل من است، اما اثري نيست از لبخند هميشگي و چشمان براقاش. يعني اوست؟ يعني آن پري است؟ دستش را ميگيرم، خانم ماشيني! منم. اشك امانم نميدهد دخترش ميآيد، ميگويد: «مامان دوستات آمدهاند. بيدار شو» چشمانش را باهزار زحمت باز ميكند. نيم نگاهي و دوباره ميبندد... . دستانش را دردست گرفتهام، دستهاي آبياش، دستهاي سبزش، دستهاي مهربانش... دوست دارم بگويم ويژهنامه زنان داريم مطلبي نمينويسيد؟ بگويم هنوز جلسات قرآن همان سهشنبه است؟ اما، خسته است چشمانش را ميبندد. اشك امانمان نميدهد. برداشت پنجم؛ مكان: دفتر روزنامه، 10 خرداد 91 ريحانه ميگويد: واي... خانم ماشيني... گيج و مات ماندهام، رفت؟! چه زود! هنوز خيلي كار بود كه انجام دهد. و حالا ماندهام، نميدانم كدام تصوير را بايد باور كرد، زني كه ديگر براي هميشه خوابيده است يا زني با لبخند هميشگي، چادر مشكي حرير اسود و دغدغههاي هميشگياش براي زنان؟! واي فريده خانم با دستهاي آبياش...

نظرات
واقعا بانوي با فضيلتي بودند و عمق قدرت و اهميت ايشان همين بس كه حتي در مراسم خاكساري ايشان نماز گزاردن بر ايشان ميبايست در مكاني غير از مكانهاي معمول انجام ميشد .... يادش گرامي باد.